-
من آخرشمممممممم
دوشنبه 13 بهمن 1393 14:37
صبح زود بلند شدم توی تاریک روشنی هوا نون تست و کره و مربای هویج رو برای صبحانه خودم و آقای استاد بزرگ آماده کردم . همونطور توی تاریکی اتاق لباسم رو پوشیدم و آقای استاد بزرگ رو بیدار کردم و خودم با یک لیوان شیر تو دستم بالای سر مامان نشستم و شروع کردم به گپ صبحانه. حدود ساعت 7:30 با استاد بزرگ به سمت سر کار رفتیم . سر...
-
رییس بد
شنبه 11 بهمن 1393 11:26
فکر کنم هیچ چیزی بدتر از یک رییس احمق تو این دنیا نیست . الان نزدیک دو ماه هست که به دلیل احمق بودن این آقا من دست به سیاه و سفید نمی زنم یعنی شده از بیکاری جان بکنم اما کار نه! اما این احمق آقای لبنانی به دلبل نفهم بودن متوجه این قضیه نشده و همچنان با اصرار زیاد می خواد که روز تعطیل سر کار بیاییم. منم اومدم نشستم...
-
روزهای آفتابی اما بارانی من
سهشنبه 7 بهمن 1393 15:24
اینجا توی آفیس نشتم خسته با کلی انرژی منفی آفیس من جایی تو طبقه اول یک ساختمون هفت طبقه هست. میشه گفت بدترین نقطه ساختمون .در واقع موقعیتش از نظر بدی استراتژیک هست . بدون هیچ نورطبیعی و پر از مهتابی های سفید. جایی که کار می کنم پر از آدمای رنگی رنگی هست بعضیا سیاه بعضیا سفید و چشم آبی بعضی ها هم بیرنگ مثل خودم. جای...