روزهای آفتابی اما بارانی من

اینجا توی آفیس نشتم خسته با کلی انرژی منفی 

آفیس من جایی تو طبقه اول یک ساختمون هفت طبقه هست. میشه گفت بدترین نقطه ساختمون .در واقع موقعیتش از نظر بدی استراتژیک هست . بدون هیچ نورطبیعی و پر از مهتابی های سفید. 

جایی که کار می کنم پر از آدمای رنگی رنگی هست بعضیا سیاه بعضیا سفید و چشم آبی  بعضی ها هم بیرنگ مثل خودم. جای گرمی هستم اما دمای محیط سرد هست زمستون و تابستون نداره شاید بشه گفت زمستونا گرم تر از تابستونهاست .توی تابستون با این که از آسمون آتیش میباره من رسما" می لرزم و می ترسم از روزی که مهاجرت کنم به سرزمین سرد. 

زندگیم خوبه اما ایدا آل نیست فی الواقع نمی خوام ناشکری کنم چون می دونم خیلی ها آرزوی این زندگی رو دارن  . 

فعلا کاری دارم که حقوق خوبی ازش می گیرم اما محیط و سیستم شرکت رو دوست ندارم. 

محل زندگیم رو دوست دارم اما می دونم که محل گذر هست و نباید بهش دل ببندم وفقط گذرا ازش لذت می برم.  

یک ویزای کانادا تو دستمه که هر وقت بخوام میتونم ازش اسفاده کنم بماند که چه ها گذشت و چند سال گذشت اما ازش راضیم. 

از همه مهمتر همسرم  دوست داشتنی است و مهربان  

مادری دارم بهتر از برگ درخت و خواهرانی بهتر از آب زلال و 

پدرم...... 

پدری که الان یک قاب عکس شده روی دیوار........

نظرات 1 + ارسال نظر
باران پنج‌شنبه 9 بهمن 1393 ساعت 20:02 http://friida.blogsky.com

پدری که الان یک قاب عکس شده روی دیوار.
راست می گی...ما شبیهیم
خوشبختم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد