من آخرشمممممممم

صبح زود بلند شدم  

توی تاریک روشنی هوا نون تست و کره و مربای هویج رو برای صبحانه خودم و آقای استاد بزرگ آماده کردم . 

همونطور توی تاریکی اتاق لباسم رو پوشیدم و آقای استاد بزرگ رو بیدار کردم و خودم با یک لیوان شیر تو دستم بالای سر مامان نشستم و شروع کردم به گپ  صبحانه. 

حدود ساعت 7:30 با استاد بزرگ به سمت  سر کار رفتیم . سر میز کارم که نشستم تا ویندوز و نرم افزارا بیان بالا یک نگاه به خودم انداختم احساس کردم یک چیزی نا میزونه یک کم بیشتر دقت کردم دیدم هی وای من کتم رو پشت و رو پوشیدم . 

یک جوری عین برق گرفته ها کتم رو در اوردم و از نو پوشیدم . 

زنگ زدم به استاد بزرگ که چه جوریییییی متوجه نشده !!! 

اول که کلی خندید بعد تا نیمه گفت که من اصلا نگانت نکردم و اینجمله تو همون میونه موند و تغییر کرد به این که من اصلا متوجه نشدم کت پوشیدی :دی 

یعنی من همچین آدم پرتیم طوری که نمی دونم الان آقای همکار بغل دستی  که از صبح 5 ساعت کنارش نشستم  لباسش چه رنگی هست ؟  اصلا تی شرت پوشیده یا بلوز مردونه ؟؟  قبول داری من آخرشم؟؟؟؟

رییس بد

فکر کنم هیچ چیزی بدتر از یک رییس احمق تو این دنیا نیست . 

الان نزدیک دو ماه هست که به دلیل احمق بودن این آقا من دست به سیاه و سفید نمی زنم یعنی شده از بیکاری جان بکنم اما کار نه! 

اما این احمق آقای لبنانی به دلبل نفهم بودن متوجه این قضیه نشده و همچنان با اصرار زیاد می خواد که روز تعطیل سر کار بیاییم. 

منم اومدم  نشستم کارای خودم رو می کنم (با بی میلی)  و البته جالب هست که دوستان هندی همگی اومدن سر کار بی کم و کاست. همه هم خوشحال و بیکار  جالبیش اینه که هر از گاهی صدای آهنگ هندی میاد و یک آقایی که با صدای زنونه روی آهنگ می خونه. 

الان دلم می خواست چند تا درخت وسط دفتر بود و ما می تونستیم با هم برقصیم. 

یعنی تو یک همچین جایی کار می کنم من

روزهای آفتابی اما بارانی من

اینجا توی آفیس نشتم خسته با کلی انرژی منفی 

آفیس من جایی تو طبقه اول یک ساختمون هفت طبقه هست. میشه گفت بدترین نقطه ساختمون .در واقع موقعیتش از نظر بدی استراتژیک هست . بدون هیچ نورطبیعی و پر از مهتابی های سفید. 

جایی که کار می کنم پر از آدمای رنگی رنگی هست بعضیا سیاه بعضیا سفید و چشم آبی  بعضی ها هم بیرنگ مثل خودم. جای گرمی هستم اما دمای محیط سرد هست زمستون و تابستون نداره شاید بشه گفت زمستونا گرم تر از تابستونهاست .توی تابستون با این که از آسمون آتیش میباره من رسما" می لرزم و می ترسم از روزی که مهاجرت کنم به سرزمین سرد. 

زندگیم خوبه اما ایدا آل نیست فی الواقع نمی خوام ناشکری کنم چون می دونم خیلی ها آرزوی این زندگی رو دارن  . 

فعلا کاری دارم که حقوق خوبی ازش می گیرم اما محیط و سیستم شرکت رو دوست ندارم. 

محل زندگیم رو دوست دارم اما می دونم که محل گذر هست و نباید بهش دل ببندم وفقط گذرا ازش لذت می برم.  

یک ویزای کانادا تو دستمه که هر وقت بخوام میتونم ازش اسفاده کنم بماند که چه ها گذشت و چند سال گذشت اما ازش راضیم. 

از همه مهمتر همسرم  دوست داشتنی است و مهربان  

مادری دارم بهتر از برگ درخت و خواهرانی بهتر از آب زلال و 

پدرم...... 

پدری که الان یک قاب عکس شده روی دیوار........